داستایوسکی چقدر شگفتانگیزه.
در صفحهی اول داستان شش شخصیت معرفی میکند و به غیر از یکی که حذف میشود همه تا پایان حضور دارند. یعنی ممکنه توی صفحهی اول یه داستان معتبر ایرانی شش شخصیت معرفی بشه؟ من که فکر میکنم توی داستانهای ایرانی اون چیزی که اهمیت داره شخصیت نیست، تهرانه. هرچند، من اهلیت کافی برای داوری دربارهی رمانهای ایرانی را ندارم، چون خیلی کم خواندهام.
چقدر عشقها و رفتارهای آدمها در آن زمان پرشور بوده است. من که بهراحتی آدمها را حذف میکنم برایم خیلی شگفتانگیز است که آدمها با هم درگیریهای احساسی شدید پیدا میکنند. مکالمههای هیجانی راوی داستان با محبوبهاش همزمان دور و نزدیک است. تناقضهای احساس راوی به محبوبهاش را کاملاً درک میکنم و درعینحال باور نمیکنم که بشود چنین شورانگیز با کسی صحبت کرد. شخصیت اصلی خودش را با بیرونریختن درونیاتش خرد میکند و بر این خردشدن آگاه است و آن را اعلام میکند، اما بازهم ادامه میدهد. این کار توان بالایی را میطلبد که فرسنگها از من دور است.
جایی میگوید که میخواستم از رابطهی خودم و محبوبهام به شخص سومی بگویم، اما دیدم مگر ما چه رابطهای داریم؟ جز اینکه او به من اجازه داده عشقم را ابراز کنم؟ آیا اجازهی ابراز عشق حقی به راوی نمیدهد؟
و زنهای داستایوسکی چقدر ناشفافاند و چقدر متناقضاند، پیچیدگیهای درونی آدمی را نمیشود به کلامی صاف و ساده درآورد و داستایوسکی این را خیلی خوب نشان میدهد. راوی داستان در صفحهی آخر است که میفهمد محبوبهاش هم او را دوست میداشته، اما چرا هیچوقت این را از او نشنیده بود؟