در بهار ۱۹۹۴، در فیلادلفیا زندگی میکردم و با کمک معلمی خصوصی اهل پاکستان زبان اردویم را تقویت میکردم. او فارغالتحصیل لاهور بود. او را احمد مینامم. احمد معلمی ایدئال بود. محققی حساس و آدمی پرمهارت در خواندن اشعار اردو. ضمناً، احمد خودش را سکولاریست و کلبیمسلک میدانست. دنیادیده و پیچیده بود. به من گفت نگرشی آزاداندیشانه به میراث دینی خویش، به اسلام و مسلمانی، دارد. بعدازظهر هر پنجشنبه در آن بهار، ما در محوطهی دانشگاه پنسیلوانیا همدیگر را میدیدیم و روی نیمکتی درچمنهای بیرون کتابخانهی ونپلت مینشستیم. من با خودم متن هر شعری را که در آن هفته روی ترجمهاش کار میکردم میآوردم. احمد سیگار میکشید. یادم است که سیگار دانهیل اینترنشنال بود. او با صبر و حوصله به تپقزدنهای من در خواندن هر بند گوش میداد. به تشویق سر تکان میداد و به میان خواندنم میپرید تا ترجمهام را اصلاح کند یا فقط برای اینکه بیتی موردعلاقه را بازبخواند و به من نشان بدهد که آن شعر را چهشکلی باید خواند تا صحیح باشد.
بعد یک روز شروع کردیم به خواندن اشعار شاعر پاکستانیِ متعلق به قرن بیستم، مصطفی زیدی. شعری که در آن هفته با آن سروکله میزدم «آی کربلا، آی کربلا» نام داشت. این پنجشنبه احمد ساکتتر از معمول بهنظر میرسید؛ اما من بیش از آن درگیر ماضی و مضارع بودم که خیلی توجهی به حال او بکنم. او در سکوت سیگار دانهیلش را میکشید و من زورزنان بیتبهبیت جلو میرفتم:
بالاخره آمد آنچه بر سر امام خیمهها آمد
آنجا که لبها از تشنگی تفتیده بودند،
به که میتوان گفت؟ چگونه میتوان گفت؟
آی کربلا! آی کربلا!
چگونه میتوان این داستان را بازگفت،
این داستان اسفبار و شرمآور را؟
خانوادهای از خاندانی بلندمرتبه،
با بیحرمتی به پیش رانده میشدند.
مشکی که زبان پیکانها
تشنگی خود را با آن سیراب میکردند.
در میان خون و غبار
پرچم سبز فروافتاد.
آهی که از سینه برآمده بود
در صحرای بیآبوعلف گم شد.
نوری خاموش شد
در ساعات پسین روز.
اجساد خاندان شیران،
اجساد خانوادهی پیامبر،
پیکر علیاکبر، او که زمانی
بر زانوی قاری قرآن میخوابید.
آن پیکر که بازوانش قطع شد،
او که پرچم را با خود حمل میکرد؛
پیکر علیاصغر، آن نوزادی که شیر مینوشید
و به لالایی مادرش گوش میداد.
بههمین منوال، نام شهدا میآمد. بعد من به مرگ فرزندان زینب [س] رسیدم؛ عون و محمد دو پسر بسیار جوان که عمویشان، حسین، آنها را بسیار دوست میداشت:
آن دو جوان بیگناه که تاب آوردند
شماتتهای وحشیان را:
عون و محمد که دستهایشان را پیش آورده بودند؛
کوچک، بسیار کوچک.
و همانجا بود که معلم من به گریه افتاد، و نه با توداری: هقهقی واقعی و با صدای بلند.
جا خوردم. ما اینجا بودیم. دور از هر محیط محرمی، در محوطهی یکی از دانشگاههای بزرگ، دو نفر پژوهشگر، خبره در نمادهای نوشتاری اردو (شاید هم فقط خودمان خودمان را اینطور میخواندیم). ما این نمادها را ایمن و بیخطر میدیدیم. دور بود. زیر شیشه. بهنظر من که اینطور میآمد؛ اما احمد نشان داد که اشتباه میکردهام.
برای خرید کتاب میتوانید از لینک زیر اقدام کنید.
https://bit.ly/2Bg6DLp