برادرم دربارهی این کتاب نوشته بود این کتابی است که تنها افراد بیآداب از آن خوششان میآید. کتاب پر است از ارتباطات جنسی شلخته، و دور از ذهن نیست که آدمهایی مذهبی چنین دیدگاهی به آن داشته باشند. میدانم که انتشار ترجمهی بهمن فرزانه از این کتاب سالها ممنوع بوده، گرچه ترجمههای دیگری از آن در این اواخر در بازار وجود داشته است، و برای همین هم نمیدانم که آیا ممنوعیت انتشار آن (و در نتیجه فروش نسخههای افست آن در بساط دستدومفروشها) دلیل سیاسی داشته یا تنها دلیل همان مضمون آن بوده است. اما نوشتهای از رضا رهگذر (یا در مجلهای از او. دقیق بهخاطر ندارم.) به یادم میآید که به سبک کیهانی دربارهی فساد اخلاقی مارکز افشاگری کرده بود.
نسخهای که من خواندهام افست نبود. چاپ هشتم این کتاب است که انتشارات امیرکبیر آن را در سال 1395 منتشر کرده. موقع خواندن، گاهی شک میکردم که نکند صحنههای بیپردهی آن را سانسور کرده باشند. نوشتهی من براساس همین نسخه است.
من از این کتاب خوشم آمده. اینکه نویسندهای از فرهنگی دیگر چیزی بنویسد که با اخلاق اسلامیای که ما ریشهی خود را در آن میبینیم در تضاد باشد نه مختص این رمان است و حتی نه مختص رمان بهطورکلی. اگر قرار بر انحرافیابی بود، از نظر من، رمان آنا کارنینا انحرافش بیشتر است، با آن قدیسسازیای که از شخصیت آنا کارنینا، همسری خیانتکار، میکند و در آخر در زیر قطار او را شهید میکند. اما لئو تولستوی، که خودش هم از لحاظ جنسی اهل بخیه بوده (و بههمینخاطر رضا رهگذر میتواند دربارهی او هم افشاگریهای فراوانی کند، اما برعکس، خلاصهای از جنگ و صلح را منتشر کرده است)، از نظر نویسندگان مذهبی ما شخصیت برجستهای است و آیتالله خامنهای هم به کتابهای او اشاره کردهاند. نویسندگان همیشه به جنبههای جنسی زندگی، بهعنوان بخشی اساسی و جداییناپذیر از زندگی، پرداختهاند و در حکایتهای هزارویکشبی هم این رویکرد وجود داشته. و اگر نویسندگان این آثار را هم منحرف بدانیم، دیگر از سعدی و مولوی در ادبیات بالاتر نداریم که آنها دربارهی این امور گاهی بیپروا شعر سرودهاند.
من از اخلاق پاکدینانهی برادرم و مذهبیهای مخالف اینگونه ادبیات تبری نمیجویم، بلکه شاید تاییدش هم بکنم. من لیبرال نیستم و به مزخرفاتی مثل آزادی بیان، بدون هیچ پیشوند و پسوندی، اعتقاد ندارم. جایی خوانده بودم که کسی پرسیده بود اگر آپاندیس برای بدن لازم است، چطور وقتی لازم بیاید دکترها بهراحتی آن را درمیآورند و دور میاندازند، و جواب گرفته بود که آپاندیس که هیچ، اندامهای بزرگتر و جدیتر بدن را هم میشود درآورد و دور انداخت و باز انسان به حیات عادی خود ادامه دهد، مثلاً دست یا پا. بشر میتواند بدون ادبیات سر کند. اگر کسی شرم مذهبی داشته باشد، آنقدر که از جهانش ادبیات اروتیک را در هر حد و اندازهای حذف کند، فقط دستمایهای برای گفتگو با اهل آن ادبیات را از دست داده است، و دنیا پر است از دستمایههای گفتگو. ادبیات سرگرمی است، همانطور که (طبق آنچه من از گفتههای افخمی دربارهی سینما و مقالهی سوزان سونتاگ دربارهی ادبیات فهمیدهام) سینما هم سرگرمی است. ادبیات منبر پیامرسانی نیست؛ هرچه نوشتهای ادبی بیشتر بار مسئولیت اجتماعی یا پیامرسانی فلسفی را بر عهدهی خود ببیند ضعیفتر و سخیفتر میشود. و از همین جهت است که صد سال تنهایی رمان درجه یکی است.
صد سال تنهایی پر از اتفاق است و لحظهای آرام نمیگیرد. جذابیت آن هم در همین است. اما رمان حادثهای و زرد نیست. شاید تنها رمان زردی که خوانده باشم هری پاتر باشد، کتابی که نویسنده همیشه آمادهی ورود به داستان است تا برای قهرمانش، که در روند طبیعی داستان نمیتواند پیش برود، فرصت فراهم کند و او را پیروز کند. فضای آمریکای لاتینی، که برای ما که خوگرفته به فضای آمریکایی و اروپایی هستیم خیلی غریب است، بر این داستان سیطره دارد. فضا مالیخولیایی است و ارواح در کنار زندگان در رفتوآمدند و هرازگاهی اتفاقی غیرتجربی در آن میافتد، مثلاً حرکت خون خوزه آرکادیو که از خانهی او تا خانهی اورسولا میرود و روی فرش نمیرود، مبادا که آن را کثیف کند، یا به آسمانرفتن رمدیوس خوشگله. اما داستان بیمنطق نیست. منطق خودش را دارد. در هیچ کجا خواننده احساس رودستخوردگی نمیکند.
شخصیتها قوی پرداخته شدهاند. از اورسولا که زنی قدرتمند و عمیق و محترم است تا سرهنگ که چه به جنگرفتنش و چه به جنگ پشتکردنش کاملاً در دل داستان جا افتاده.
در کتابی چهارصدصفحهای، مدام دچار حس نوستالوژی میشویم و غصهی شخصیتهای ازدسترفته را میخوریم.
کتاب دربارهی اتفاقات سیاسی و دربارهی رویکردهای مذهبی مردم لاتین داستان میگوید، اما هدفش پیغامرسانی نیست. این داستانی است که در آن فضا اتفاق میافتد و نمیتواند دور از این رویکردها باشد، اما سیاست و مذهب بر داستان سنگینی نکردهاند.