کتاب و مجله

نوشته‌هایی درباره‌ی مجله و کتاب

کتاب و مجله

نوشته‌هایی درباره‌ی مجله و کتاب

آلزایمر

دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۰۲ ق.ظ

در ورودی را به سالن لخت و نیمه‌تاریک خانه باز می‌کند. نوری که معلوم نیست نور صبح است یا غروب از پشت پرده‌های ضخیم، تاریکی خانه را کمرنگ می‌کند.
داد می‌زند: زن! کجایی؟ و قدم به داخل می‌گذارد. خانم؟!
فکر می‌کند «یعنی جایی رفته؟»
خانمم؟ عزیزم؟ لحن صدایش با هر بار صدا زدن آرام‌تر می‌شود.
فکر می‌کند حالا که خسته به خانه آمده لبخند همسرش چقدر آرامشش می‌دهد.
خنده‌ی شاد او را به یاد می‌آورد و چهره‌اش را وقتی که در خیابان با هم می‌رفتند.
لحظه‌ای خشم در دلش زبانه می‌کشد. لبخند زنش به او نبود. به مرد بیگانه‌ای بود.
میانه‌ی سالن ایستاده است. چه وقت روز است؟ صبح یا بعدازظهر؟
تصویری که در ذهن داشت کمی تغییر می‌کند. فاصله‌اش با زن زیاد می‌شود. او نیست که در کنارش می‌رود. زن با مرد دیگری است.
آن زن که همسرش نیست.
خنده‌اش می‌گیرد. خاطره‌ی عابری بیگانه را با همسرش اشتباه گرفته است.
«حافظه عجب چیز غریبی است. ببین چطور آدم را گول می‌زند»
در ذهنش دنبال چهره‌ی او می‌گردد. به در و دیوار سالن نگاهی می‌اندازد. موکتی رنگ و رو رفته کف افتاده است.
با خودش فکر می‌کند گرسنه است. خیال می‌کند اگر اسمش را با میم مالکیت بگوید جوابش را می‌دهد.
در ذهنش تکرار می‌کند «اگر اسمش را با میم مالکیت بگم جوابم را می‌ده».
ایستاده و ساکت، وسط سالن مانده است.
با خودش می‌گوید حالا که لباس پوشیده برود و از سر کوچه چیزی بخرد که گرسنه نماند.
به لباس‌هایش نگاه می‌کند. با این پیژامه و عرق‌گیر کجا رفته بودم؟
لای پرده‌ها منفذی نیست. هیچ باریکه‌ی نوری به داخل نمی‌تابد که معلوم کند صبح است یا غروب. داخل، همه چیز کدر و مبهم است.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۱۷
طاها ربانی

نظرات  (۳)

سلام
موفق باشید
عید مبارک
ܓ
در سال ۱۳۴۸ وارد نیروی هوایی شدم . در بدو ورود می بایستی یک سری آموزشها را در نیروی هوایی می دیدیم که از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود.این کلاس ها شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود...
ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند. در آن دوران بیشتر استادان زن بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود.
این استاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب را رواج دهد،به دانشجویان پیشنهاد شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد من یک شب با او خواهم بود. بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره اش بیشتر بود او امتحان را ۱۹ گرفته بود. من برگه او را که دیدم تعجب کردم زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود .
و آن استاد هم به عباس گفت: تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی.
آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم. ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت...

راوی:((عظیم دربند سری))یکی از دوستان قدیمی شهید بابایی.
سلام
ویلاگ بسیار خوبی دارید
لطفن ادامه دهید!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی