در ورودی را به سالن لخت و نیمهتاریک خانه باز میکند. نوری که معلوم نیست نور صبح است یا غروب از پشت پردههای ضخیم، تاریکی خانه را کمرنگ میکند.
داد میزند: زن! کجایی؟ و قدم به داخل میگذارد. خانم؟!
فکر میکند «یعنی جایی رفته؟»
خانمم؟ عزیزم؟ لحن صدایش با هر بار صدا زدن آرامتر میشود.
فکر میکند حالا که خسته به خانه آمده لبخند همسرش چقدر آرامشش میدهد.
خندهی شاد او را به یاد میآورد و چهرهاش را وقتی که در خیابان با هم میرفتند.
لحظهای خشم در دلش زبانه میکشد. لبخند زنش به او نبود. به مرد بیگانهای بود.
میانهی سالن ایستاده است. چه وقت روز است؟ صبح یا بعدازظهر؟
تصویری که در ذهن داشت کمی تغییر میکند. فاصلهاش با زن زیاد میشود. او نیست که در کنارش میرود. زن با مرد دیگری است.
آن زن که همسرش نیست.
خندهاش میگیرد. خاطرهی عابری بیگانه را با همسرش اشتباه گرفته است.
«حافظه عجب چیز غریبی است. ببین چطور آدم را گول میزند»
در ذهنش دنبال چهرهی او میگردد. به در و دیوار سالن نگاهی میاندازد. موکتی رنگ و رو رفته کف افتاده است.
با خودش فکر میکند گرسنه است. خیال میکند اگر اسمش را با میم مالکیت بگوید جوابش را میدهد.
در ذهنش تکرار میکند «اگر اسمش را با میم مالکیت بگم جوابم را میده».
ایستاده و ساکت، وسط سالن مانده است.
با خودش میگوید حالا که لباس پوشیده برود و از سر کوچه چیزی بخرد که گرسنه نماند.
به لباسهایش نگاه میکند. با این پیژامه و عرقگیر کجا رفته بودم؟
لای پردهها منفذی نیست. هیچ باریکهی نوری به داخل نمیتابد که معلوم کند صبح است یا غروب. داخل، همه چیز کدر و مبهم است.