دربارهی شمارهی صفر، نوشتهی اومبرتو اکو، ترجمهی رضا علیزاده، نشر روزنه، 1396
اول، ترجمه
گویا از این کتاب چند ترجمه در بازار هست، اما من آنها را نخریدم و چند کتابفروشی را گشتم تا ترجمهی رضا علیزاده را بخرم. دلیلم هم این بود که اولاً از قطعی که نشر روزنه کتابهای اومبرتو اکو و جی. آر. آر. تالکین را چاپ میکند خوشم میآید و دلم میخواهد همهی کتابهای اکو را کنار هم و در همین قطع داشته باشم (فکر میکنم اسم این قطع را جیبی میگویند.) دلیل دوم اینکه رضا علیزاده را مترجم تخصصی اکو در نظر گرفته بودم، که کتاب قطور آونگ فوکو و کتاب جذاب بائودولینو را قبلاً ترجمه کرده. وقتی نشر روزنه، احتمالاً از سر فامیلبازی (چون هیچ توجیه دیگری برای آن نمیتوانم درنظر بگیرم)، ترجمهی کتاب گورستان پراگ را به مترجم نابلد و تازهکار دیگری داده بود^ نتیجه آنقدر افتضاح شد که من از چند صفحهی اول جلوتر نتوانستم بروم و به امید روزی که ترجمهی دیگری از این کتاب عرضه شود آن را کنار گذاشتم. این شد که بنا را بر اعتماد به ترجمهی مترجم پیشینهدار گذاشتم. بااینحال، عشق چندانی در ترجمهی رضا علیزاده وجود ندارد. اگر استاندارد را سختگیرانه ترجمهی نجف دریابندری از بازماندهی روز کازوئو ایشیگورو بگذاریم، این ترجمه جای کار زیادی خواهد داشت. راستش، در کتابهای قبلی اکو با ترجمهی علیزاده هم بهنظرم رسیده بود که لحن همهجا خوب منتقل نمیشود و همچنین نیاز به پانویس را خیلی احساس میکردم. چطور میشود کتابی را از آدمی دایرةالمعارفی مثل اومبرتو اکو ترجمه کرد و هیچ در قید آوردن اندکی توضیح برای روشنترکردن هزارتوهای داستان نبود؟ بگذریم.
بعد، خود داستان. داستان را لو میدهم. اصطلاحاً، اسپویلر آلرت.
این کتاب هم درست مثل کتابهای آونگ فوکو و بائودولینو دربارهی دروغگویی است، دروغهایی که آنقدر با دقت و با جزئیات گفته میشود که تبدیل به واقعیت میشود. مثل آن دو کتاب، قتل هم در آن وجود دارد و بیش از همه توطئه. داستان به این قرار است که فردی قصد دارد بهظاهر روزنامهای راه بیندازد تا حقایق را برملا کند، جوری که هیچ روزنامهی دیگری جرأت آن را نداشته باشد. اما این ظاهر کار است. درواقع، قرار نیست روزنامهای منتشر شود. این ظاهرسازی فقط برای این است که صاحبامتیاز روزنامه آنقدری اعتبار پیدا کند که، بهجای انتشار مجلات زرد، اجازهی ورود به دنیای روزنامههای معتبر را پیدا کند. بنابراین بعد از انتشار دوازده پیششماره در شمارگان محدود (بهطوریکه فقط بهدست عدهای مشخص برسد)، و بعد از اینکه اربابان دنیای رسانه تهدید صاحبامتیاز این روزنامه را جدی گرفتند و به او اجازهی ورود به بارگاه خود را دادند، نشر آن قطع خواهد شد.
از آنجا که تنها قرار است پیششمارهها منتشر شوند و انتشار پیششماره محدودیت خاصی بهلحاظ زمان انتشار ندارد، دستاندرکاران آن میخواهند طوری وانمود کنند که در حال خبردادن از آینده هستند، ولی درواقع این کار را زمانی میکنند که همهی خبرها منتشر شده و همه از عاقبت کار باخبر شدهاند. مثلاً، پیششماره را به تاریخ دهم آوریل منتشر میکنند و دربارهی وقایعی که در روز دوازدهم آوریل اتفاق خواهد افتاد پیشبینیهایی میکنند، اما زمان واقعی انتشار روزنامه پانزدهم آوریل است. بهاینترتیب، خود را معتبر و تیزبین و آیندهنگر جلوه میدهند.
دراینمیان، یکی از اعضای هیئت تحریریه، که بسیار توطئهاندیش است، در جستجو برای اثبات اینکه موسولینی درحقیقت کشته نشده و تنها بدلی از او کشته شده، به شبکههای زیرزمینی میرسد و برای خود تئوری توطئهای شامل کلیسا و شبکهی گلادیو و فاشیستها میسازد. راوی داستان تئوریهای او را چندان باور نمیکند، تا اینکه آن عضو تحریریه ناگهان کشته میشود. در این مرحله هم باز راوی فکر نمیکند که تمام گفتههای او حقیقت داشته است، فقط فکر میکند که احتمالاً بخشی از این تئوری توطئه به جاهایی اشاره میکرده که واقعاً خطرناک بودهاند و آن آدمهای خطرناک خود احساس خطر کردهاند و به همینخاطر او را کشتهاند؛ و چون فرد مقتول این داستانها را برای راوی هم بازگو کرده، بنابراین، بدون اینکه راوی خودش بداند کدام بخش از داستان حقیقت داشته، از حقیقت باخبر است و بههمینخاطر جان خودش هم در خطر خواهد بود.
در پایان داستان میبینیم که تلویزیون بیبیسی مستندی پخش میکند و بسیاری از بخشهای تئوری توطئهی آن عضو تحریریه را علناً بیان میکند و از دستداشتن سازمان سیا در پشتپردهی سازمان گلادیو و تحریکهای سیا در خرابکاریهایی منتسب به چپها پرده برمیدارد. در اینجا است که کل تئوری توطئه اهمیت خود را از دست میدهد، چون توطئه چنان عمیق بوده که حتی برملاشدنش هم میتواند توطئه باشد، و دیگر هیچکس از مردم عادی به آن اهمیتی نمیدهد، چون مرزهای تخیل را فراتر از تصور برده و مردم از فهم آن عاجز میشوند. مردم بهدنبال زندگی عادی خود هستند، و وقتی مردم به آن اهمیت ندهند ارزش سیاسیاش از بین میرود. بهاینترتیب خطر از سر گوش راوی داستان میگذرد و داستان پایان مییابد.
من با اسم سازمان گلادیو از نوشتههای عبدالله شهبازی آشنا شدهام. بهدلم مانده که ایشان یکی از آن نوشتههای جذابشان را به رمانهای اومبرتو اکو اختصاص دهند. یکبار در فیسبوک از ایشان راجعبه آونگ فوکو پرسیدم. جواب دادند که خودشان نخواندهاند، اما نظر یکی از دوستانشان را دربارهی آن گذاشتند. من آنقدر ذوقزده شدم از پاسخشان که حد نداشت. راستش، زیر کامنتهای هزارتووار مطالب هزارتووار ایشان هیچوقت جرأت اظهار نظری نداشتم که مشارکتی کرده باشم و از اینکه یکبار توانستهام طرف صحبتشان قرار بگیرم خیلی خوشحال بودم. بعدها که دیدم همسرم آنقدر احساس راحتی میکند که پیام تلگرامی برای ایشان میفرستد و ازشان طلب راهنمایی میکند، از خودم کمی خجالت کشیدم. ولی، خوب، این هم حال من است.
^ از اینکه اینطور بیملاحظه و احتیاط دربارهی مترجم و ترجمهی کتاب گورستان پراگ حرف زدهام عذر میخواهم.در اینجا از تجربهی خواندن این ترجمه حرف زدهام که تجربهای دلنشین هم بود