کتاب و مجله

نوشته‌هایی درباره‌ی مجله و کتاب

کتاب و مجله

نوشته‌هایی درباره‌ی مجله و کتاب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «900 کلمه‌ای» ثبت شده است

 

 

اول، ترجمه

گویا از این کتاب چند ترجمه در بازار هست، اما من آن‌ها را نخریدم و چند کتابفروشی را گشتم تا ترجمه‌ی رضا علیزاده را بخرم. دلیلم هم این بود که اولاً از قطعی که نشر روزنه کتاب‌های اومبرتو اکو و جی. آر. آر. تالکین را چاپ می‌کند خوشم می‌آید و دلم می‌خواهد همه‌ی کتاب‌های اکو را کنار هم و در همین قطع داشته باشم (فکر می‌کنم اسم این قطع را جیبی می‌گویند.) دلیل دوم اینکه رضا علیزاده را مترجم تخصصی اکو در نظر گرفته بودم، که کتاب قطور آونگ فوکو و کتاب جذاب بائودولینو را قبلاً ترجمه کرده. وقتی نشر روزنه، احتمالاً از سر فامیل‌بازی (چون هیچ توجیه دیگری برای آن نمی‌توانم درنظر بگیرم)، ترجمه‌ی کتاب گورستان پراگ را به مترجم نابلد و تازه‌کار دیگری داده بود^ نتیجه آن‌قدر افتضاح شد که من از چند صفحه‌ی اول جلوتر نتوانستم بروم و به امید روزی که ترجمه‌ی دیگری از این کتاب عرضه شود آن را کنار گذاشتم. این شد که بنا را بر اعتماد به ترجمه‌ی مترجم پیشینه‌دار گذاشتم. بااین‌حال، عشق چندانی در ترجمه‌ی رضا علیزاده وجود ندارد. اگر استاندارد را سخت‌گیرانه ترجمه‌ی نجف دریابندری از بازمانده‌ی روز کازوئو ایشی‌گورو بگذاریم، این ترجمه جای کار زیادی خواهد داشت. راستش، در کتاب‌های قبلی اکو با ترجمه‌ی علیزاده هم به‌نظرم رسیده بود که لحن همه‌جا خوب منتقل نمی‌شود و همچنین نیاز به پانویس را خیلی احساس می‌کردم. چطور می‌شود کتابی را از آدمی دایرةالمعارفی مثل اومبرتو اکو ترجمه کرد و هیچ در قید آوردن اندکی توضیح برای روشن‌ترکردن هزارتوهای داستان نبود؟ بگذریم.

بعد، خود داستان. داستان را لو می‌دهم. اصطلاحاً، اسپویلر آلرت.

شماره‌ی صفر

این کتاب هم درست مثل کتاب‌های آونگ فوکو و بائودولینو درباره‌ی دروغ‌گویی است، دروغ‌هایی که آن‌قدر با دقت و با جزئیات گفته می‌شود که تبدیل به واقعیت می‌شود. مثل آن دو کتاب، قتل هم در آن وجود دارد و بیش از همه توطئه. داستان به این قرار است که فردی قصد دارد به‌ظاهر روزنامه‌ای راه بیندازد تا حقایق را برملا کند، جوری که هیچ روزنامه‌ی دیگری جرأت آن را نداشته باشد. اما این ظاهر کار است. درواقع، قرار نیست روزنامه‌ای منتشر شود. این ظاهرسازی فقط برای این است که صاحب‌امتیاز روزنامه آن‌قدری اعتبار پیدا کند که، به‌جای انتشار مجلات زرد، اجازه‌ی ورود به دنیای روزنامه‌های معتبر را پیدا کند. بنابراین بعد از انتشار دوازده پیش‌شماره در شمارگان محدود (به‌طوری‌که فقط به‌دست عده‌ای مشخص برسد)، و بعد از اینکه اربابان دنیای رسانه تهدید صاحب‌امتیاز این روزنامه را جدی گرفتند و به او اجازه‌ی ورود به بارگاه خود را دادند، نشر آن قطع خواهد شد.

از آنجا که تنها قرار است پیش‌شماره‌ها منتشر شوند و انتشار پیش‌شماره محدودیت خاصی به‌لحاظ زمان انتشار ندارد، دست‌اندرکاران آن می‌خواهند طوری وانمود کنند که در حال خبردادن از آینده هستند، ولی درواقع این کار را زمانی می‌کنند که همه‌ی خبرها منتشر شده و همه از عاقبت کار باخبر شده‌اند. مثلاً، پیش‌شماره را به تاریخ دهم آوریل منتشر می‌کنند و درباره‌ی وقایعی که در روز دوازدهم آوریل اتفاق خواهد افتاد پیش‌بینی‌هایی می‌کنند، اما زمان واقعی انتشار روزنامه پانزدهم آوریل است. به‌این‌ترتیب، خود را معتبر و تیزبین و آینده‌نگر جلوه می‌دهند.

دراین‌میان، یکی از اعضای هیئت تحریریه، که بسیار توطئه‌اندیش است، در جستجو برای اثبات اینکه موسولینی درحقیقت کشته نشده و تنها بدلی از او کشته شده، به شبکه‌های زیرزمینی می‌رسد و برای خود تئوری توطئه‌ای شامل کلیسا و شبکه‌ی گلادیو و فاشیست‌ها می‌سازد. راوی داستان تئوری‌های او را چندان باور نمی‌کند، تا اینکه آن عضو تحریریه ناگهان کشته می‌شود. در این مرحله هم باز راوی فکر نمی‌کند که تمام گفته‌های او حقیقت داشته است، فقط فکر می‌کند که احتمالاً بخشی از این تئوری توطئه به جاهایی اشاره می‌کرده که واقعاً خطرناک بوده‌اند و آن آدم‌های خطرناک خود احساس خطر کرده‌اند و به همین‌خاطر او را کشته‌اند؛ و چون فرد مقتول این داستان‌ها را برای راوی هم بازگو کرده، بنابراین، بدون اینکه راوی خودش بداند کدام بخش از داستان حقیقت داشته، از حقیقت باخبر است و به‌همین‌خاطر جان خودش هم در خطر خواهد بود.

در پایان داستان می‌بینیم که تلویزیون بی‌بی‌سی مستندی پخش می‌کند و بسیاری از بخش‌های تئوری توطئه‌ی آن عضو تحریریه را علناً بیان می‌کند و از دست‌داشتن سازمان سیا در پشت‌پرده‌ی سازمان گلادیو و تحریک‌های سیا در خرابکاری‌هایی منتسب به چپ‌ها پرده برمی‌دارد. در اینجا است که کل تئوری توطئه اهمیت خود را از دست می‌دهد، چون توطئه چنان عمیق بوده که حتی برملاشدنش هم می‌تواند توطئه باشد، و دیگر هیچ‌کس از مردم عادی به آن اهمیتی نمی‌دهد، چون مرزهای تخیل را فراتر از تصور برده و مردم از فهم آن عاجز می‌شوند. مردم به‌دنبال زندگی عادی خود هستند، و وقتی مردم به آن اهمیت ندهند ارزش سیاسی‌اش از بین می‌رود. به‌این‌ترتیب خطر از سر گوش راوی داستان می‌گذرد و داستان پایان می‌یابد.

 

من با اسم سازمان گلادیو از نوشته‌های عبدالله شهبازی آشنا شده‌ام. به‌دلم مانده که ایشان یکی از آن نوشته‌های جذابشان را به رمان‌های اومبرتو اکو اختصاص دهند. یک‌بار در فیسبوک از ایشان راجع‌به آونگ فوکو پرسیدم. جواب دادند که خودشان نخوانده‌اند، اما نظر یکی از دوستانشان را درباره‌ی آن گذاشتند. من آن‌قدر ذوق‌زده شدم از پاسخ‌شان که حد نداشت. راستش، زیر کامنت‌های هزارتووار مطالب هزارتووار ایشان هیچ‌وقت جرأت اظهار نظری نداشتم که مشارکتی کرده باشم و از اینکه یک‌بار توانسته‌ام طرف صحبت‌شان قرار بگیرم خیلی خوشحال بودم. بعدها که دیدم همسرم آن‌قدر احساس راحتی می‌کند که پیام تلگرامی برای ایشان می‌فرستد و ازشان طلب راهنمایی می‌کند، از خودم کمی خجالت کشیدم. ولی، خوب، این هم حال من است.

 

^ از اینکه این‌طور بی‌ملاحظه و احتیاط درباره‌ی مترجم و ترجمه‌ی کتاب گورستان پراگ حرف زده‌ام عذر می‌خواهم.در اینجا از تجربه‌ی خواندن این ترجمه حرف زده‌ام که تجربه‌ای دل‌نشین هم بود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۳
طاها ربانی

در شماره‌ی اخیر مجله‌ی اندیشه‌ی پویا، شبه‌مصاحبه‌ای با داریوش آشوری چاپ شده است به قلم خانم مریم شبانی. چند شبه‌مصاحبه‌ی دیگر هم در این شماره چاپ کرده‌اند، مثلاً با نصرالله پورجوادی. نمی‌دانم عنوان دقیق این جور مطالب چی هست. باید در زبان روزنامه‌نگاران اسم خاصی داشته باشد اما من بلد نیستم.

شبه‌مصاحبه به این صورت است که می‌روند و با طرف گفتگو می‌کنند اما تنظیم مطلب به صورت سوال و جواب نیست، به صورت خاطره‌گویی و نقل است. «از او درباره‌ی فلان چیز پرسیدم و او با نگاهی حسرت‌بار به دوردست‌ها خیره شد و از نامرادی روزگار نالید.» شبه‌مصاحبه چیزی توی همین مایه‌هاست.

شبه‌مصاحبه‌ها هم مثل بقیه‌ی مطالب مجله می‌تواند خوب باشد یا بد. و شبه‌مصاحبه‌ی خانم مریم شبانی (و گویا رضا خجسته‌رحیمی) با داریوش آشوری جزو خوب‌ها نبود. در حالی که شبه‌مصاحبه با نصرالله پورجوادی جالب بود.

*

من با داریوش آشوری آشنایی‌ای ندارم. مدت‌هاست چنین گفت زرتشتِ چاپ پیش از انقلابش را گذاشته‌ام که بخوانم اما هنوز نخوانده‌ام. فقط ترجمه‌ی شهریارش را خوانده‌ام. به خاطر همین ناآشنایی، ممکن است که قضاوت صحیحی درباره‌ی کار مصاحبه‌گر نداشته باشم. مثلاً فکر کنید که کسی بخواهد شبه‌مصاحبه‌ای به همین شکل با محمد قائد دربیاورد. به هیچ صورت امکان ندارد که از دماغ فیل افتادگی از سرتاسر مطلب نبارد، حالا مصاحبه‌گر هر چقدر هم می‌خواهد تلاش بکند. اما به هر حال من در مقام مصرف‌کننده‌ی مجله و کتاب، از این نوشته خوشم نیامد و اشکالاتی به ذهنم رسید که می‌خواهم بیانش کنم، ولو همه‌ی این اشکالات صائب نباشند.

*

در یک قسمت متن نقل قولی از داریوش آشوری می‌آورد که کلمات «سوکسه» و «پرابلم» و «آوانگارد» در آن آمده‌اند. من نمی‌دانم آیا داریوش آشوری قائل به استفاده از کلمات خارجی در زبان فارسی هست یا نه، اما این که در یک پاراگراف یک‌دفعه این همه کلمه‌ی خارجی، و نامعمول در گفتار عامه‌ی مردم، آمده است و بعد در بقیه‌ی متن، صحبت‌ها به همان زبان عادی و عامه‌فهم پیگیری شده و هیچ نشانه‌ای از اصرار بر این گونه صحبت کردن نیست، باعث شده یکدستی متن از بین برود و من خواننده هم نمی‌توانم هدف از این کار را بفهمم.

*
andishye-pooya-16

در جایی دیگر از متن، از داریوش آشوری نقل قول می‌شود که گفته  من همه‌ی چیزهایی را که باید با خودم می‌آوردم آورده‌ام و هر چه را که نیاورده‌ام حتماً ارزشی نداشته است که بخواهم با خودم بیاورم. خوب، این حرفی عادی است و در عین حال حرف بی‌اهمیتی هم هست. هر کس دیگری هم که بخواهد دست به مهاجرت بزند چیزهای مهم را با خودش می‌برد و آن چیزهایی را که نمی‌برد، حداقل، در آن درجه‌ی اهمیت نبوده است و شاید کلاً هیچ اهمیتی برایش نداشته که با خودش نبرده است. لحن آشوری هم به نظر نمی‌رسد که از سر تحقیر دیگران باشد. او یک حرف عادی و معقولی را به زبان آورده است. اما تبدیل این حرف دورهمی و خودمانی به نوشته طوری شده است که گویی داریوش آشوری دارد از آن طرف بیلاخی به هر چه که در پشت سر گذاشته حواله می‌دهد.

*

بنا به ماهیت شبه‌مصاحبه، نویسنده به حواشی گفتگو و وضعیت محیط و نحوه‌ی برخورد طرف گفتگو هم می‌پردازد، اما این کار را به صورت خیلی آبگوشتی و بی‌مزه‌ای انجام می‌دهد. توصیفاتش زورکی است، گویی که مجبور بوده برای حفظ قالب، این توصیفات را هم اضافه کند، یا برای رسیدن به تعداد کلمات مورد نظر، به متن آب بسته است. محض مثال قسمتی از متن را می‌آورم:

«نگاهی به هم کردیم و فکر کردیم شاید الان وقتش باشد که درباره‌ی یک تجربه‌ی خاص در زندگی شخصی داریوش آشوری از او بپرسیم، حالا یا پاسخ می‌داد و یا می‌خواست که بحث را بگذاریم و بگذریم. می‌خواستیم درباره‌ی مدتی که در پاریس با همسرش یک رستوران دایر کردند بیشتر بدانیم و این که اصلاً چه شده بود که به وادی رستوران‌داری پای گذاشته بود؟ پرسیدیم. حالت صورتش اصلاً تغییر نکرد. خب! خیالمان راحت شد که حداقل از سوال بدش نیامده و بعد که خنده پهنای صورتش را پر کرد فهمیدیم که انگار سوال بدی هم نپرسیدیم.»

خوب؟ که چی؟ از این حواشی گفتگو چه چیزی نصیب من مخاطب می‌شود؟ هیچ. اگر حذف بشوند چه چیزی از متن کم می‌شود؟ هیچ.

*

خانم شبانی در جایی از مطلب به «رضا» هم اشاره می‌کند. من دقیقاً نمی‌دانم چقدر در فرهنگی که نویسنده زندگی می‌کند، این طور اشاره‌های خودمانی ممکن است اشکال داشته باشد. تا جایی که می‌دانم در بعضی از این فرهنگ‌ها که بیشتر متعلق به پایتخت باید باشد این امر نه تنها اشکالی ندارد که اگر به غیر از این صورت خطاب شوند جایی از روابطشان ایراد دارد. شاید هم خانم شبانی و رضا خجسته‌رحیمی زن و شوهر باشند، من چه می‌دانم. اما این طور خودمانی صحبت کردن در مجله‌ای رسمی قرار است چه پیامی به مخاطب بدهد؟ این فرهنگ مطمئنا فرهنگ رسمی کشور نیست، و تا جایی که من اطلاع دارم فرهنگ عامه‌ی مردم کشور هم نیست؛ زن و شوهرها در مجامع رسمی، همدیگر را با اسم صدا نمی‌کنند. قرار است من با نویسنده و «رضا» احساس صمیمیت کنم؟ آیا من هم می‌توانم اگر خواستم مطلبی برای مجله بفرستم «رضا» یا «مریم» را مخاطب قرار بدهم؟ آیا قرار است صمیمیت بین «رضا» و «مریم» را بفهمم؟ به چه قصد و هدفی؟ نمی‌دانم. شاید در نشریات خارجی روال همین باشد، اما در آنجا استادان دانشگاه با اسم صدا می‌شوند (علی قول رضا امیرخانی در کتاب داستان سیستانش، اگر اشتباه نکنم) و با لباس‌های راحت و نه با کت و شلوار در مجامع علمی شرکت می‌کنند.

شاید هم دارم سخت می‌گیرم. جلال و سیمین هم در همین کشور زندگی می‌کرده‌اند. ولی به هر حال به من که نچسبید.


اندیشه‌ی پویا؛ سال سوم، شماره‌ی شانزدهم، خرداد 1393؛ قیمت 9000 تومان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۳۶